گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

سال نو ، خبرهای نو

روزهای اول سال نو را با خبرهای خوش بارداری بچه های کلوپمون شروع کردم.... خدایا ازت ممنونم ازت ممنونم که دل دوستهای عزیزم رو شاد کردی... لطفت رو شامل همه ی منتظران کن بزار اونها هم لبخند امید رو لبهاشون باشه.... وقتی چشم باز می کنم تو را می بینم می دانم که تو همیشه و همه جا کنارم خواهی ماند.. دلگرمم که تو هوای مرا نیز خواهی داشت... از لطف سرشارت سر تعظیم فرو می آورم و تو را با تمامی سلولهای خاکی خود فریاد می زنم... خدا جون دوست دارم..........  
20 فروردين 1391

سال 91، سال نهنگ

آمد آن سالی که تو حتما در کنارم خواهی بود.... سال جدید رو با انرژی فوق العاده مثبت و البته توکل به خدای بزرگ شروع کردم ..  انرژی که می دونم تو را امسال حتما درکنارم خواهم داشت... یه عالمه برنامه دارم برا خودم و خودت... بهترین زمان برای نوشتن فصل جدیدی از زندگیت همون موقعی هست كه می اندیشی به آینده ات چون این آینده همان گذشته ایست كه منتظرش بودی یك كم واقع بین تر باش می دونم واقع بینی   عمری با حسرت و اندوه زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران باید اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم . لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه...
15 فروردين 1391

آنچه بر من گذشت

از آخرین آپی کردم یک ماه می گذره سعی می کنم تمام اونچه که یادمه رو بنویسم. 1- اولین چیزی که الان به یادم افتاد این بود که من پس از این همه تلاش برای انتقالی و موفق شدنبرای رفتن به دانشگاه چند روزی معطل  ثبت نام شدم و خلاصه به مرحله شیرین ثبت نام رسیدم که بایک مشکل خیلی بزرگ مواجه شدم و اون این بود که خانم مدیر گروه محترم بعد از کلی نامه نگاری باایشون فقط 2 درس از درسهای گذرونده منو قبول کرد و با این توصیف من باید 4 ترم دیگه باز می خوندم که من شاخ درآوردم .  من با کلی ناراحتی از این همه دوندگی منصرف شدم دیگه برا ثبت نام نرفتم و تصمیم گرفتم که یا دوباره برگردم البته بعد از بچه دار شدن   و یا اینکه همین جا دوب...
15 مهر 1390
1